مادرشوهری
بود که عروسي خودپسند داشت. روزي مي خواست نحوه پختن پلو را به او
بياموزد. ديگي حاضر کرد و گفت: ابتدا آب را در ديگ مي جوشاني. عروس گفت:
اين را مي دانستم.<br /><br />گفت: سپس برنج را در آن مي ريزي. عروس گفت: اين را هم مي دانستم.<br /><br />گفت: سپس برنج را در آب مي جوشاني تا دانه هاي آن ترد شود، گفت: اين را هم مي دانستم.<br /><br />گفت:
سپس آن را در صافي مي ريزي و ديگ را دوباره بر آتش مي نهي و روغن در ته آن
مي ريزي و نان بر روغن مي گذاري و سپس برنج را در ديگ مي ريزي. گفت: اين
را هم مي دانستم.<br /><br />مادر شوهر که ديد عروسش چقدر خودپسند است، گفت: سپس خشتي بر در ديگ مي گذاري. گفت: اين را هم مي دانستم.<br /><br />بعد از رفتن مادر شوهر عروس همان طور که آموخته بود پلو را تهيه کرد و خشتي بر سر ديگ گذاشت.<br /><br />پس از چند دقيقه خشت از بخار ديگ خيس شد و در ديگ افتاد. عروس چون اين صحنه را ديد هاج و واج ماند و متوجه خودپسندي خود شد.<br /><br />ظهر چون شوهرش به منزل برگشت گفت: ناهار چه داريم، گفت: «خشت پلو».<p></p>
↧